لذت مادر و پدر بودن ما

لباسهات

اینم یه سری دیگه از لباسهات که با کلی تلاش بابات گذاشت از مکه برات بخرم البته اونوقت تو اصلا اصلا نبودی این جغجغه!!! رو از شمال رامسر برات خریدم وقتی هنوز چند روزت بود و نمیدونستم هستی:)   ...
10 ارديبهشت 1391

4(10 هفته و دو روز)

سلام جوجویی من دیروز با بابات رفتیم دکتر ولی بابا مجبور بود برگرده خونه دکتر بهم دست و پاهای کوچولوت و قلب رو بهم نشون داد و البته کلا الان سه سانتی هستی فکر کن فقط سه سانتی عزیزممممممممممم یعنی میتونم بهت بگم بند انگشتی دیروز سوم خاله بود که من به همه گفتم کلاس دارم و رفتم دکتر راستی هنوز صدای قلبت رو نشنیدم و فکر میکنم که خواب بودی البته شاید چون فشار من به خاطر توی مطب بودن کم بود تو از جات تکون نمیخوردی من یکم مریض شدم که دکتر بهم دارو داد و دارو ها رو مصرف میکنم تا کمتر بهت آسیب برسه عزیز صدای قلب خانم دکتر رو برای بابات ضبط کردم که همه چیز براش واقعی تر بشه این صدا رو برای همیشه برات نگه میدارم کوچولوی بند انگشتی کوچ...
5 ارديبهشت 1391

3

دیروز روز بدی رو گذروندم چون هنوز کسی نمیدونه تو هستی دیروز خاله مامانم فوت کرده بود و من نباید میرفتم و حالم توی ماشین بد شد خیلی دلم میخواست برای اخرین بار ببینمش نه چون خاله بود چون خیلی خیلی شبیه مادر بزرگم بود ولی خودم رو کنترل کردم و به خاطر تو موجود کوچولو نرفتم. دلم خیلی سوخت که تمام مدت توی ماشین بودو دلم بیش از خاله برای مامان بزرگم تنگ شد اونم یه دنیااااااااااا امروز فهمیدم اگر برم یه جای خوب ماه دیگه میتونم بدونم تو دختری یا پسر و ته دلم لرزید. لرزید که نکنه وقتی بقیه هم بفهمن تو چی هستی خوشحال نشن و یه چیز دیگه بخوان البته خب تکلیف خیلی ها معلومه ولی برای من هیچ فرقی نمیکنه گاهی دلم میخواد دختر باشی و گاهی دلم می...
3 ارديبهشت 1391

2

عید ٩١ از کنار یه مغازه لباس بچه رد میشدم اونم توی پاساژی که بابات خیلی دوستش داره بابا و مامان بزرگت رو فرستادم خونه و یه دل سیر برات خرید کردم البته اینها اولین خریدها برای تو نیست اولین خرید ها رو توی مکه برات انجام دادم که البته درسته خیلی کمه ولی نگاه کردن الان بهشون لذت بخشه اینا بدون اخری چیزهایی بودن که برای اولین بار برات خریدم اونم وقتی بودی ٦ فروردین هم وقتی هنوز ٤.١ میلی متر بودی برای اولین بار دیدمت و عکستم به بابات نشون دادم و اونوقت انگار باورمون شد که تو واقعا هستی ...
3 ارديبهشت 1391

1

امروز وبلاگت رو ساختم البته  هنوز نمیدونم چی بنویسم. خب از اول شروع میکنم وقتی فهمیدم هستی توی بیمارستان بودم و با فشار پایین و به خاطر بیهوشی و ضربه ای که موقع افتادن به سرم خورده بود روی تخت نیمه جون بودم که خواستن ببرنم برای عکس تا ضربه مغزی نشده باشم که یه لحظه توی ذهنم اومد نکنه تو با من باشی؟ به پرستار گفتم و خواستم دوباره آز بگیره که گرفتن و دو ساعتی من تمام معدم رو تحویل دادم تا جواب اومد چهره بابات وقتی بهش گفتن با مزه بود هم شکه بود هم خوشحال والبته قبل خیلی ریلکس اومد و گفت خوب مامان خانم دکتر میگه مرخصی البته اون ازمایش مشکوک بود ولی صبر کردیم تا ٢٨ اسفند و اونوقت مطمئن شدیم که شما  هم توی زندگی ما هست...
3 ارديبهشت 1391
1